=;
تنها دختري بود که باهش سينما رفتم. «بود» چون همين صبحي توي وبلاگش خبر ازدواجشو خوندم. خودش قبلا صحبتشو کرده بود. انتظارشو داشتم و به نظرم دختري بود که کاملا براي ازدواج ساخته شده بود، براي همون مدلي هم از ازدواج که توصيفشو نوشته. اما نميدونم چرا بعد از خوندن خبر ازدواجش شوکه شدم. يه جورايي تو خوردم. شايد از اينکه خداحافظي کرده. شايد فکر اينکه ديگه نميبينمش باعث شده حالم گرفته بشه. نميدونم. خاطراتي که باهش داشتم ناخودآگاه دوره ميکنم. دختري که خوب بود، زيادي خوب. محل کارم بودم که وبلاگشو خوندم. به بورد ميکرو و LCD نگاه ميکنم و يادش ميافتم، ياد پروژهاي که براش ساختم، ياد مولتيمتري که درمقابل بههم هديه داد. بعد همينجوري افسرده ميشم و پکر، بين خودمون باشه، کمي هم دورچشمهام مرطوب ميشه.
چيبگم، خدافظ رفيق، اميدوارم خوشبخت بشي ...
3 :
و احساسي مشابه تو تو اين لحظه تو وجود من پيدا شد ...
چرا گاهي يه اتفاق ادمو دلگرفته مي كنه ؟!!!!!!!!!!!
توسط بامداد
اتفاق = اتفاق خوب
ای بابا ... اندوهگینمان کردی فرزند! یعنی ممکن بود الان تو به جای علیرضا میبودی؟!
توسط سولوژن
Post Comment