Wednesday, April 06, 2005

حالا که بعد از مدتها و تموم شدن کش و قوس کارها و گرفتاري‏هاي بعد از اتمام دروس چندورزيه که واقعا بيکار و فارغ شدم، تازه دارم به معناي واقعي کلمه معني فارغ‏التحصيلي رو مي‏فهمم. مي‏فهمم که يک دوره مهم در زندگي رو پشت سر گذاشتم. يک دوره با يک هدف تموم شد. حالا چي؟ الآن که اون هدف تموم شد چه‏کار بايد بکنم؟ باز يک هدف ديگه بذارم جلوم و براي اون تلاش کنم؟ تا کي؟ به اون که رسيدم بعدش چي مي‏شه؟
وقتي اين افکار به سرم مي‏زنه به اين سوال هميشگي مي رسم که ما براي چي اومديم؟ همون "چرا"ي لعنتي و هميشگي "بودن". به‏نظر مياد ما اومديم که باشيم. همين. هستيم و ديگر هيچ. فعلا همين هستن جبري ِ که کاريش نمي‏شه کرد. پس هستن را عشق است و باشد که باشيم!


* اولين خبر خوش سال جديد: مقاله‏ي درپيت ما در کنفرانس درپيت سيستمهاي توزيع پذيرفته شده، احتمالا يک ماه ديگه سفري به تبريز خواهيم داشت.