دروغ گفتم. صبح جمعه از خواب بيدار شده، نشده دروغ گفتم. پرسيد دوربينات کجاست، دوربين توي کيفم بود و ميدونستم که نميدونه کجاست براي همين گفتم دادم دست دوستم. دخترهي پررو و خودخواه. خيلي حال کردم دوربينو بهش ندادم. به تکاپو افتادن. ميخوان برن مسافرت بااقوام شوهرش. ميره بيرون و به مامان ميگه دوربينو داده دست دوستش، انگارکه داره شکايت منو پيش اون مي بره. ديروز که براي يک کارمهم محتاج ماشين بودم و به همه هم سپرده بودم که ماشينو لازم دارم، زرتي ماشينو برداشته و با شوهرش رفتن ولگردي. بهش که زنگ ميگه حالا يکبار بهخاطر خواهرت با تاکسي برو. تاحالا هزار بار از اين يکبارها خرجش کردم ولي آدم مغرور و خودخواه رو مگه ميشه راضي کرد. چيزي بهش نميگم و گوشي رو ميذارم. حالا اول صبحي عدل اومده ميگه دوربينات کجاست. حداقل در بزن، مي ياد تو تا دوربينو برداره وبره. زکي!
آره، دروغ گفتم به همين راحتي و به همين وضوح.
Friday, March 18, 2005
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 :
Post Comment