Saturday, February 26, 2005

نمي‏شه، مي‏خوام کنکور بَدي رو که دادم فراموش کنم اما هربار چيزي يادم مياد و حالمو مي‏گيره. باخودم فکر مي‏کنم اگه استاد ع که باهش پروژه‏ي اينترنشيپ داشتم بپرسه کنکور چطور بود چي به‏ش بگم يا اگه اگ دکتر ميم که قراره يک پروژه‏ي مخابراتي باهش کار کنم پرسيد کنکور چطور بود، چي به‏ش بگم؟ بگم سخت بود، بگم خراب کردم، اونوقت اون يک نگاه عاقل اندر سفيه به من بندازه و باخودش فکر کنه که اينم چه خر تنبليه که چندماه خوند بعدش هم ريد به کنکورش...
نمي‏فهمم که اينها با اين طرز کنکور گرفتن چطوري مي‏خوان قوي رو از ضعيف تشخيص بدن. آيا يک مهندس اونه که ظرف سه دقيقه، بدون هيچ ماشني حساب و امکان اضافه‏اي در حالي که استرس کلي سوال از دروس مختلف رو داره بتونه يک مساله رو حل کنه و خلاقيت و نکته‏ي طراح رو از سوال بکشه بيرون؟ تعريفي که من تا الآن از مهندسي فهميدم "آزمايش و خطا" بوده، يک سري تعاريف کلي و نتايج و مفروضات وجودداره که مهندس بايد اونا رو به صورت کلي بدونه و حالا قراره با اونها به کمک آزمايشهاي مختلف و با تحليل و تحقيق مساله‏اي رو حل کنه، اما حل کردن بيست تا سوال ظرف 60 دقيقه اونهم سوالاتي که فقط در صورت دونستن فرمول دقيق و کامل حل مي‏شه و نه دونستن تعاريف ومفاهيم کلي، درحاليکه قبلش بيست تا سوال ديگه رو حل کردي و بعدش هم بايد بيست تا سوال ديگه رو حل کني.. نمي دونم چي رو مي‏تونه مشخص کنه.
اين کامپيوتر لعنتي هم نمي‏دونم چه مرگشه، رنگش به صورت تصادفي خراب مي‏شه، تمام رنگهاش تيره مي‏شه تا حدي که قرمز کاملا سياه مي‏شه. اکثر وقتم پاي کامپيوتر مي گذره که اونهم اينجوري بازي درمياره، مثلا قراره طراحي وب بکنم، با کامپيوتر داغوني که رنگها رو خراب نشونن مي ده و ده دقيقه طول مي ده که فوتوشاپ رو باز کنه...

آخيش، بعد از مدتي کلي غرغر کردم. کمي سبک شدم!