براي به دنيا آمدن بچه، دنيا هرگز آماده نيست.
- - ويسواوا شيمبورسکا
ياسمين چهارمين هم فاميليه که طي دو روز اخير کشف مي کنم. پسر عمو هايي که يه روزايي جووناي يه لا قبايي بودن حالا با بچه هاي قد و نيم قد اين نکته رو به آدم ياد آوري مي کنن که ماداريم نسل دومي مي شيم. ياسمين دختر موبور و ظريفيه، پنج سالشه و وقتي ازش می پرسيدم که پيش دبستاني مي ره کلي فکرکرد و بعد هم گفت نه. مثل اينکه نمي دونست پيش دبستاني چيه. ياسين برادر کوچکترش، حسابي شره و به آجيلاي ياسمين ناخونک مي زنه. مي رم و ظرفشو پر از آجيل مي کنم و فندقاشو براي برادر کوچکترش پوست مي کنم. ديروز هم دو تا هم فاميل ديگه از يکي ديگه از پسر عموها کشف کرده بودم. وقتي مي بينم اين کوچولو ها قراره فاميل مسخره ي منو داشته باشن اول خنده ام مي گيره بعد هم از اينکه همدستهاي زيادي پيدا کردم اعتماد به نفس پيدا مي کنم."کي دنيا براي بچه ها آماده مي شه؟". مي شه روزي برسه که محمدِ ده ساله بزرگترين دغدغه اش قيمت پرايد و پيکان نباشه؟."آخه ما آدمها چقدر مغروريم که اين معصومها رو به اين دنيا مياريم و بعد هم شبيه خودمون مي کنيمشون؟". ياسمين درحاليکه زيرچشمي منو نگاه ميکنه مشغول پوست کندنه سيب بزرگشه، به سختي سيبو پوست مي کنه نمي خوام این تجربه رو ازش دريغ کنم...
- نمي دوني اين نوشته رو چه جوري تموم کني؟
- مي دونم. اما اينم مي دونم که اگه اونطوري که در ذهن دارم تمومش کنم خيلي بي مزه تموم مي شه.
- پس چطوره اينجوري تمومش کني:
- چه جوري؟!
- اينجوري: ...
- :O
Sunday, March 28, 2004
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 :
Post Comment