ساعت دوازده و ده دقيقه شب، 5 فروردين، بعد از يک ربع وبگردي بي فايده. ياد درسها و کاراي زيادي که بايد انجام بدم مي افتم:
فکر نکن الآن که از پاي کامپيوتر بلند شدم مي رم درس بخونم. نخير. اول کلي در مورد درسهايي که بايد انجام بدم فکر مي کنم و همه رو رديف مي کنم، بعد کلي نقشه مي کشم و برنامه ريزي مي کنم، بعد از اون همه رو ذهني و به صورت کامل انجام مي دهم خيلي کارهاي اضافه هم انجام مي دم، بعد از اون احتمالا مورد تشويق اساتيد و دانشجويان هم قرار مي گيرم در ضمن به چند نفري هم که دوسشون دارم کمک مي کنم و تکاليف اونها روهم انجام مي دم،... به اينجا که مي رسه از آسمون مي افتم روي زمين. حسابي از اينکه آدم خيال پرداز و ضعيفي هستم ناراحت مي شم و به اين خيال پردازيها لعنت مي فرستم، بعد از اونهم قاعدتا افسرده مي شم. بعدش به روزگار و زندگي لعنت مي فرستم که چقدر مزخرفه و چرا من هيچ انگيزه اي براي انجام تکاليفم ندارم. بعد از اون براي دلداري خودم به اين خواهم انديشيد که " من اگه درسمو بخونم از خيلي از اين خر خونا سر تر هستم و فقط بايد روزي چند ساعت دل به درس بدم" بعد از اونکه کمي روحيه گرفتم، به پوچي دنيا و زندگي فکر خواهم کرد و کمي عرفاني، کمي دهري و غيره مي شم ... تا بالاخره خوابم ببره.
مي بيني من چه خودآگاهي لعنتي اي دارم!
No comments:
Post a Comment