«... زندگي نيز خلاء بيانتهاي نوميدکنندهي علاجناپذير خودرا در برابر ما باز ميکند. خلائي که مثل پردهاي خالي، هيچ چيز در آن وجود ندارد. ولي مردي که ايمان و فعاليت محرک اوست، از اين خلاء باکي ندارد. ميرود جلو، ميسازد خلق ميکند، آنگاه ديگر پرده خالي نيست، بلکه از باروري سرشار و وجودي گرانبار است.»
شورزندگي - ص 294
- هوم،.. پس تصميم گرفتي خودت ليوانو پر کني!؟
- بهنظر مياد تنها راه همين باشه.
- حالا خر بيار و باقالي.. بخشيد... چيز... ليوانو پر کن!
- جدن! تو نيمهي پر ليوانتو با چي پر کردي؟
- نصفشو که با چاي، بقيهشو هم با آب جوش!
- مسخره!
Saturday, October 29, 2005
Thursday, October 27, 2005
Tuesday, October 25, 2005
اگر همين الآن ميمردم ..
«آموختن اينکه چهگونه بايد رنج کشيد و شکوه نکرد، تنها درس عملي است. دانايي بزرگ اين است، درسي است که بايد آموخت. حل مشکل زندگي است.»
شورزندگي - ص 238
تازگيها زياد شده با خودم بگم چه خوب و لذتبخش ميبود اگر همين الآن ميمردم و راحت ميشدم.
The Godfather Waltz
[download]
شورزندگي - ص 238
تازگيها زياد شده با خودم بگم چه خوب و لذتبخش ميبود اگر همين الآن ميمردم و راحت ميشدم.
[download]
Tuesday, October 18, 2005
بلاخره تصميم گرفتم؟
نمي دونم. تصميم گرفتم و رفتم به رئيسم درخواستم رو گفتم. گفتم که مي خوام ساعات کاريم کم بشه. تا دو باشه که بعد از ظهر بتونم درس بخونم. اما هنوز تصميم نگرفتم که درس بخونم. هوم،.. بهانه شو دارم، اما آيا خواهم خوند؟ ايا دُرست خواهم خوند؟ اين تدريس آزمايشگاه و دوباره بازگشت به حال و هواي الکترونيک و محاسبهي گين و باياس، هواييم کرده. رئيس گفت يا برو خونه بشين درستو بخون يا اينجا بيا کار کن! نه بابا اينجوري نگفت بندهي خدا! گفت کج دار مريض حال نميده اما درهرصورت درخواستتو بنويس تا به رئيس بزرگ ارجاع بدم. من هم نشستم يک نامهي رسمي با دلايل عديده نوشتم که از فلاني به فلاي. من فلاني به اين و آن و اون دليل که چهارميش از همه مهمتره خواستارم ساعات کاريام تقليل بيابد. حالا فردا بايد ببينم رئيس بزرگ موافقت ميکنه يا نه. تا بعد برسیم به درس خوندن...
Thursday, October 13, 2005
اين روزها
ميخوام اينقدر آن باشم تا وقتي اکانت تموم کنم. الکي وصل باشم و با send و recieve صفر فقط موسيقي گوش بدم. چراغم روشن باشه تا بعد از مدتي با يکي گپ بزنم. ده روزي هست ميرم سرکار. سرکار رفتن من مصادف شد با ماهرمضون. ماه رمضون هم يعني گرسنگي، سردرد. بوي دهان، با شکم پر خوابيدن بعد از سحري و با شکم خالي خوابيدن قبل از افطار. صبح هفت و 45 بايد مرکز باشم و هستم. درحاليکه اگه هشت و نيم هم باشم کسي به م گير نمي ده. خودم مرض دارم و دلم ميخواد منظبط باشم، درجايي که چندان خبري از نظم و نظارت نيست. 45 دقيقه طول مي کشه تا برسم به مرکز. دو روز درهفته هم صبح آز دارم و بايد 7 مرکز باشم. اين دو روزو ماشينو از باباهه ميگيرم. مي بيني توروخدا، به خاطر چهار نفر بايد شنبه صبح ساعت هفت کلاس تشکيل بدم. «اينجا رو زياد جدي نگير، اينجا برات يک سکوي پرش باشه، پول خوبي که نميدن.. به فکر تحصيلات عاليه باش» اينو مسئول اداري مرکز که مدارکمو ازم گرفته ميگه. ديگه برام عادي شده که حداقل هفته اي يکبار يکي يادم بندازه که ارشد قبول نشدم و بايد مي شدم و شکست خوردم. هفتهاي يکبار بايد يکي اين شکست کذايي رو توي فرقم بکوبه. هر روز با خودم ميگم که بعد از افطارا رو شروع مي کنم به دوباره خوندن، اما بعد از افطار که مي شه باشکم پر مي شينم پاي کامپيوتر به DVD نيگاه کردن يا ور رفتن با جزوات آزمايشگاه تا براي تنها گروه آزمايشگاهي که جزوه ندارن و به من رسيده دستور کار بنويسم.
اگر کسي با من کاري داشت، لطفا از ايميل ( boybrave *at* gmail *dot* com) استفاده کنه. يا بره توي سايتم و به فارسي پيغامشو بفرسته. من با Messenger مشکل دارم. (شايد هم messenger با من مشکل داره!)
اگر کسي با من کاري داشت، لطفا از ايميل ( boybrave *at* gmail *dot* com) استفاده کنه. يا بره توي سايتم و به فارسي پيغامشو بفرسته. من با Messenger مشکل دارم. (شايد هم messenger با من مشکل داره!)
Monday, October 10, 2005
لطفا اگر سوتي دادم با صداي بلند نخندين*
براي جلسهي اول بدک نبود. فقط يک سوتي عمده دادم که اونم جلسهي بعد بهشون ميگم و عذار خواهي ميکنم. آره بهش علاقهمندم. تدريسو تفهيم رو ميگم. فقط ايکاش ميشد کمي متنوعترش کرد. فاصله زماني که ملت مشغول آزمايشند حوصلهام سر ميره. اومدم مولتيمتر رو از روي ميز بردارم ديدم چسبيده به ميز! حکايتي است اين دانشگاههاي غيرانتفاعي. قطعات رو خودشون بايد بخرن. وسط کلاس ميرن بيرون يک خازن 100ميکروفارادي ميخرن و بر ميگردن.
* و خوشبختانه زيرجُلي خنديدند!
* و خوشبختانه زيرجُلي خنديدند!
Sunday, October 09, 2005
FirsT
فردا قراره آزمايشگاه تدريس کنم. آزي که اولين باره در اين مرکز تدريس ميشه و هيچ جزوهاي نداره، اولين تجربهي تدريسم با اولين تجربهي جزوهي آزمايشگاه نوشتنم مصادف شده. خلاصه که فردا يکي از اون اولينهاي اساسي است. اميدوارم برق قطع بشه و کلاس تشکيل نشه!
امروز بالاخره تونستم کمي اعتماد همکاراني که قراره روي پروژهشون نظارت کنم رو جلب کنم. يک گيربرنامهنويسي رو براشون حل کردم و کمي باهشون مشورت کردم. پروژهاي که 90درصدش انجام شده رو بايد بهينه سازي کنم و اين يعني رفتن توي دست و پاي دو نفري که چندماهه روي پرژه کار مي کنند و فضولي کردن و سوال پرسيدن، کاري که ازش خوشم نميياد و اصلا آدمش نيستم. اما چاره چيست که «کارمند» شدم ر فت!
امروز بالاخره تونستم کمي اعتماد همکاراني که قراره روي پروژهشون نظارت کنم رو جلب کنم. يک گيربرنامهنويسي رو براشون حل کردم و کمي باهشون مشورت کردم. پروژهاي که 90درصدش انجام شده رو بايد بهينه سازي کنم و اين يعني رفتن توي دست و پاي دو نفري که چندماهه روي پرژه کار مي کنند و فضولي کردن و سوال پرسيدن، کاري که ازش خوشم نميياد و اصلا آدمش نيستم. اما چاره چيست که «کارمند» شدم ر فت!
Wednesday, October 05, 2005
ديروز
برای روز اول چندان اميدوار کننده نبود. نه محيط رضايتبخش بود و نه همکاران. درهرحال برای قضاوت هنوز زوده، يک ماهی میرم بعد از خودم تصميمگيری در میکنم.
بهجز سوپور سرکوچهمون هرکی فکرش رو بکنی ازم پرسيده که چرا کنکور رو خراب کردی، امروز دکتر «م» از اساتيد سابقم و رئيس جايي که کار میکنم، و از قرار منو به اسم و فاميل میشناسه میگه «ما به شما خيلی اميدوار بوديم چرا قبول نشدی؟» اينبار ديگه گريهام گرفته بود. چی جواب بدم وقتی خودم هم نمیدونم چرا!؟
بهجز سوپور سرکوچهمون هرکی فکرش رو بکنی ازم پرسيده که چرا کنکور رو خراب کردی، امروز دکتر «م» از اساتيد سابقم و رئيس جايي که کار میکنم، و از قرار منو به اسم و فاميل میشناسه میگه «ما به شما خيلی اميدوار بوديم چرا قبول نشدی؟» اينبار ديگه گريهام گرفته بود. چی جواب بدم وقتی خودم هم نمیدونم چرا!؟
Monday, October 03, 2005
!Bonasera, Bonasera
ديدي چي شد؟ شنبه اومد و رفت و من به سينما نرفتم، کسي هم چيزي نگفت! حتي خودم هم ياد آوري نکردم. ايرادي نداره، به جاش اين چند روز مجموعهي کامل «پدر خوانده» رو دوره کردم. 9 تا سي دي، زبان اصلي و بدون يک نماي سانسور شده. خيلي چسبيد. متشکرم!
خبري از تماس نيست. گفتن يکشنبه براي نتيجهي مصاحبه باهت تماس مي گيريم. ظهر ميشه. ميرم توي رخت خواب، هروقت افسرده ميشم زياد ميخوابم. بعد از ظهر شده، ساعت زنگ ميزنه امامحل نميدم و بازم ميخوابم. موسيقي ميذارم و به مونيتور خيره ميشم. نخير اينها هم مارو نخواستن. مگه من چه مرگمه. با يک فيلم از کيشلوفسکي سرگرم ميشم و يواش يواش کار و افسردگي رو فراموش ميکنم. ساعت هفت بعد از ظهره که تلفن زنگ ميزنه.
بله. از سهشنبه بايد برم سرکار. ببينم چهمیشود!
خبري از تماس نيست. گفتن يکشنبه براي نتيجهي مصاحبه باهت تماس مي گيريم. ظهر ميشه. ميرم توي رخت خواب، هروقت افسرده ميشم زياد ميخوابم. بعد از ظهر شده، ساعت زنگ ميزنه امامحل نميدم و بازم ميخوابم. موسيقي ميذارم و به مونيتور خيره ميشم. نخير اينها هم مارو نخواستن. مگه من چه مرگمه. با يک فيلم از کيشلوفسکي سرگرم ميشم و يواش يواش کار و افسردگي رو فراموش ميکنم. ساعت هفت بعد از ظهره که تلفن زنگ ميزنه.
بله. از سهشنبه بايد برم سرکار. ببينم چهمیشود!