Monday, July 25, 2005

ملال

توي اين چند هفته‏ي گذشته، بارها شده که به خودم بيام و ببينم که هيچ‏کاري ندارم انجام بدم. ساعت پنج بعدازظهره و تا شب هنوز ساعت‏ها مونده و من کاري ندارم. خيلي اعصاب خورد کنه. راه مي‏رم. از اين سرخونه به اون سرش، از اين اتاق به اون اتاق و الکي تسبيح مي‏گردونم. چند دقيقه‏اي رو پاي تلوزيون و با عوض کردن کانال‏هاي مزخرفش مي‎‎گذرونم. اما هيچ. روي تختم دراز مي‏کشم و همينجوري مي‏مونم، به سقف به پنجره نگاه مي‏کنم، فکر مي‏کنم، فکر نمي‏کنم، افسوس مي‏خورم تا اينکه بالاخره کاري به ذهنم مي‏رسه، يا بهتر بگم براي خودم مي‏سازم. صفحه‏ي آمار جوري باشه که مشخص کنه ارجاع دهنده‏ها چند دقيقه و چند ثانيه‏ي قبل به سايت اومدن، قسمت موسيقي هم بذارم، بگردم يک مبدل Mp3 به swf پيدا کنم... ساعتي رو اين‏جوري مي‏گذرونم اما باز دوباره... ملال، ملال...

2 comments:

  1. Anonymous26/7/05 08:11

    چه درد مشترکی!منم که از یک جا نشستن و کتاب خوندن خسته شدم.
    کاش می شد یک کار گروهی راه انداخت!
    یک کاری که هرکس یک قسمت کار رو برعهده می گرفت و ...کارهای گروهی انگیزه بیشتری به آذم می ده...
    ولی چه کاری؟!

    ReplyDelete
  2. Anonymous29/7/05 01:18

    گاهي بدنبال يك لحظه كوتاه براي استراحت ميگرديم و گاهي روزها فكر ميكنيم كه اوقات بيكاري را قرار بود چگونه بگذرانيم

    ReplyDelete